قصـــــه های مادرانه

دکمه کوچولو...

به نام خدا یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبودتو یه شهر قشنگ تو یه خونه قشنگ یه دختر کوچولو بودکه اسمش مریم بود  مریم  خیلی دختر خوب و منظمی بود وقتی از بیرون میومد خونه تمام وسایلاش و جمع می کرد و مواظب بود که  اتاقش و تمیز و مرتب نگه داره یه روز که از مهد اومد و رفت تو اتاقش که لباسهاش  عوض کنه دید ای وای یکی از دکمه های لباسش نیست خیلی ناراحت شد رفت پیش مامان و با ناراحتی گفت مامان جون دکمه لباسم نیست مامان گفت عزیزم  اینکه ناراحتی نداره می گردیم پیدا می کنیم اگه نبود می ریم یکی برات می خریم دختر کوچولو اومد و لباسش و گذاشت سر جاش و رفت تا با مامان دنبال دکمش بگرده اونا همه جا را گشتن اما ...
22 آذر 1393
1